باور بکن این شهر جای زندگی نیست
تا نا خدایانند جای بندگی نیست
این تیره دلها از شقایق سر بریدند
اینها برای آخرت ذلت خریدند
دین دارهای شهر ما در خواب رفتند
اهل نماز و عشق بازی آب رفتند
دیگر کسی اهل دعا،اهل صفا نیست
دیگر کسی دنبال مردان خدا نیست
چشمی دگر از ترس داور غرق نم نیست
بی دین و دنیا پیشگان در شهر کم نیست
هر راد مردی با غم و غصه قرین است
هر اهل دل در شهر ما خانه نشین است
دیوارهای شهرمان را غم گرفته
سجاده ها در خانهامان نم گرفته
دیگر کسی دل تنگ عصر جمعه ها نیست
دیگر کسی در فکر و یاد جبهه ها نیست
قرآن شده بازیچه یک مشت نامرد
اسباب دکان و رویای خلق بی درد
پیر غریب شهر از ما خسته گشته
از نامرادی ها دو بالش بسته گشته
دنیا پر از شمر و یزید و عمروعاص است
یک روز اینجا عرصه حکم وقصاص است
باید بیاید آنکه مرد آسمانهاست
باید بیاید آنکه فوق کهکشان هاست
باید بیاید عدل را برپا نماید
میزان حق را با خودش معنا نماید
وقتی بیاید شهر پر جوش و خروش است
صوت کلامش گوییا بانگ سروش است
من منتظر تا فصل هم عهدی بیاید
با ذوالفقار حیدری مهدی بیاید
شعر زیبایی است... ولی عکسش کمی آدمی را ناراحت می کند...
چون شعرش هم غمگینه
بعضی ها به بعضی میگن تاقچه بالا گذاشته
یعنی چیه
منظورتونو نفهمیدم